نقد نظریه هابز(3)
صورت پردازی انسان در اندیشه برخی از ارباب مکاتب(4)
مرزهای حقیقت و اعتبار در حیات انسان
حکیم متاله آیت الله جوادی آملی کاری از: گروه فلسفه منطقه8
8
نقد نظریه هابز
در میان دستآوردهای فلسفه غرب و به ویژه آرای فیلسوفان انگلیسی، دیدگاه تامسهابز از جایگاه بخصوصی برخوردار و دارای پیامدهای فراوانی است. در نگاه اوّل، تعریف انسان و تصویری که از آدمی در اندیشه هابز شکل گرفته، چه بسا شگفتیساز باشد؛ زیرا جمعبندی وی از حقیقت آدمی در این جمله کوتاه از او نقل شده است: «انسان برای انسان گرگ است»؛[ انسان در اسلام و مکاتب غربی، ص105] امّا با توجه به مبانی و مبادی شناخت او میتوان این نظریه را طبیعیترین یافته انسانشناختی در فلسفه او تلقی کرد.
هابز انسان را موجود گرفتار آمده در چنبره غرایزی میداند که برای پاسخگویی و ارضای آنها راهی جز درگیری و به تعبیر خود او جنگِ ویرانگر ندارد. وی در مهمترین تألیف خود به نام لویاتان این سه عامل نهادینه شده و به اصطلاحْ فطری را در وجود بشر، سبب ستیزهجویی بیرحمانه انسان میشمارد: 1. رقابت و همچشمی. 2. بدگمانی. 3. خودپسندی[تاریخ فلسفه، ج5، ص46]؛ پس جنگ و خشونت و ستیزهگری در وجود انسان را باید امری طبیعی و برخاسته از نظام فطری او دانست.
هابز با همین فلسفه ستیزهجو به حوزه جامعهشناختی و مبحث فلسفه اخلاق و سیاست گام مینهد و دیدگاهش شگفتانگیزتر میشود؛ زیرا از منظر او جامعهای تشکیل یافته از آحادِ فطرتاً ستیزنده، باید به گونهای طبیعی امکان بقای افراد را فراهمآورد و در این غوغای خودخواهیها رقابتها و نیز بدگمانیها هیچ راه مفیدی وجود ندارد، مگر آنکه همگان از کلیه حقوق فردی خود چشم پوشند و بی هیچ تردیدی، نظام هستی خویش را به شخصیتی حقوقی به نام حاکم یا پادشاه بسپارند تا هیچ امری جز به فرمان او جاری نشود؛ بلکه هیچ خیر و شری جز با خواست او خیر یا شر تلقی نگردد و در این نسبیت اخلاق از هیچ پیامدی نباید هراسید؛ حتّی اگر ارزشهای تعیین و تثبیت شده از سوی یک حاکم، توسط حاکم بعدی واژگونه شود و آنچه در دوره قبلی خیر و حق محض بوده، در دوره بعد شر و باطل تلقی گردد.
هابز با این جریان انسانشناختی میکوشد آدمیان را از غایتهای خویش منصرف سازد و حاکم را به جای خدا نشاند و در این راه حتّی عقیده مذهبی را نیز به یاری میطلبد؛ زیرا معتقد است که به دلیل رغبت و فریفتگی عمومی به مذهب، افزون بر نظامِ آموزشی مدرسه، با بهرهگیری از خطابهها و موعظههای کلیسا به راحتی میتوان مردم را معتقد ساخت که اطاعت بی چون و چرا از پادشاه وظیفهای الهی است[بزرگان فلسفه، ص420].
همچنین با اشاره به لزوم قدرت نامحدود برای شاه میگوید: زندگی رعایا تماماً در دست قدرت اوست و هرگونه ابراز نارضایتی از شاه حتّی اگر بجا باشد، باید منکوب شود[بزرگان فلسفه، ص420] و جالب آنکه این فلسفه استبدادی را که جز از استبداد فلسفی برنمیآید، در کتاب لویاتان گردآورده و با انتخاب این نام برای کتاب خود، شخصیت فکری فلسفی خویش را آشکارتر ساخته است.[ لویاتان، نام هیولایی دریایی است که در تورات، کتاب ایوب، باب چهل و یکم مطرح شده و هابز آن را نماد دولتی با اقتدار تام انگاشته و کتاب خود را بدان نامیده است (تاریخ فلسفه، ج5، ص53). ]
از اینرو، در نظریه سیاسی هابز از سازمانهای سیاسی، نهادهای مدنی، نظام پارلمانی و... خبری نیست و به تعبیر هنریتوماس، معلمان، واعظان، نویسندگان، هنرمندان و رهبران اقتصادی از منظر حکومت استبدادی هابز، خدمتگزاران شاه بلکه عامل و مفسّر نیات و اراده او هستند.[ بزرگان فلسفه، ص420] همین نویسنده میافزاید که هابز در خاتمه فلسفه خویش عمل به این حکمت را از پادشاهان درخواست میکند و آنان را به استبداد فرا میخواند و برخی همچون چارلز اوّل، پادشاه انگلستان و لویی شانزدهم، پادشاه فرانسه به نصیحت وی عمل کردند؛ امّا سرخویش را در این راه بر باد دادند.[ بزرگان فلسفه، ص420]
در نقد نظریه هابز، بیان یک نکته ضروری ما را از پرداختن به جزئیات فلسفه و جامعهشناسی او بینیاز میکند و آن، دقّت در معرفتشناسی اوست.
معرفتشناسی هر کس اگر معطوف به طبیعت آدمی، آن هم در قلمرو جغرافیایی و جامعه محدود خود باشد، یقیناً راه به جایی نخواهد برد؛ زیرا با غفلت از پیامبران و کتابهای آنان و معارف گسترده عارفان و حکیمان وارسته و نیز سیره عملی صالحان و سنّتهای آموزنده اولیای الهی همراه خواهد بود.
حضور در جامعهای که در آن جز لذّتجویی و پاسخگویی به امیال حیوانی به چشم نمیآید و به تعبیر هابز، همه مردمان آن در طبیعت تبهکارانه و درندهخوی خویش یکسان و مساویاند، آدمی را بر آن میدارد که به جنگ و ستیزهجویی مستمر تن در دهد یا در برابر قدرت قاهری که جز به رأی خویش نمیاندیشد و فرمان نمیدهد، سرفرود آورد و با توجیه ضرورتهای فلسفی و جامعهشناختی، او را در استبداد هر چه بیشتر یاری نماید و این همان اندیشهای است که پایههای نظامِ فرعونی را ترسیم میکند و بساط استکبار را بر مبنایی ظاهراً منطقی قرار میدهد: (وقد أفلح الیوم من استعلی).[ سوره طه، آیه 64]
در یک انسانشناسی منطقی و جامع نمیتوان آدمی را تنها از زاویه جامعه و تاریخ نگریست و او را با چنین دیدی تعریف کرد؛ زیرا با این محدودیت بینش باید در جمع صالحان، انسان را فرشته ببینیم و در جوامعی چون آنچه هابز در آن تربیت یافته است، آدمی را گرگ بنامیم.
در فرهنگ قرآنکریم هر صنف از انسانها بلکه هر موجودی از پدیدههایهستی، مظهر اسمی از اسمای خداوند است؛ امّا نباید توقع داشت که تبهکاران، مظهر اسمای جمال، مهر، لطف، رحمت، عفو، احسان و مانند آن باشند؛ بلکه براساس حرکت جوهری آنان به سوی مشابهت حیوانی: (کَالأنعام)[ سوره فرقان، آیه 44؛ سوره اعراف، آیه 179] و سپس حیوانیت و سرانجام، پستتر از حیوانیت: (بَل هُم أضلُّ)[ سوره فرقان، آیه 44؛ سوره اعراف، آیه 179] در حرکتند.
بنابراین، هر آنچه درباره سگ و گرگ و... گفتیم، درباره آنان نیز صادق است؛ مثلاً انتقامگیری از مؤمنان وارسته، تعذیب و تنکیل نسبت به مظلومان و... و چون این صیروت ادامه دارد، پس از تنزل از مقام حیوانیّت به مراتب سهگانه فرودین شبهنبات، نبات و پستتر از نبات سقوط میکنند و در ادامه نیز به مراحل سهگانه فرودینتر شبه جماد، جماد و نازلتر از جماد منتهی میشوند: (ثُمّ قَسَت قُلُوبُکُم مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ فهی کالحجارة أو أشدّ قسوةً)[ سوره بقره، آیه 74] و در همه این مراحل، گرچه مظهر نامی از اسمای الهی هستند، امّا آنان را به صرف صورت انسانی نمیتوان مظهر اسمای حسنا دانست؛ زیرا صورت آنها انسانی است؛ امّا حقیقت و هویت درونی آنان حیوان شده است؛ «فالصورة صورة إنسان و القلب قلب حیوان».[ نهج البلاغه، خطبه 87]
بنابراین، در رابطه با نظریه هابز، چه درباره ماهیت انسان و چه پیرامون جایگاه آن، میتوان این نظریهپرداز را سخنگوی جامعه خاص متوحش دانست که از واقعیتهای موجود و بیرون از این محدوده کاملاً ناآگاه و غافل است؛ زیرا هم برترین روش انسانشناسی را که رهآورد وحی الهی است، نادیده گرفته و هم از برجستهترین نمونههای انسانی، یعنی پیامبران و اوصیای آنان غفلت ورزیده است و هم صبغه ملکوتی انسان، یعنی فطرت را عین طبیعت مُلکی پنداشت یا نسبت به آن به طور کلی تعامی نمود و ندید و تصامم کرد و نشنید و تباکم کرد و نگفت و خود در این داوری، مصداق بارز اعما و اصم و ابکم شد؛ زیرا ظاهر انسان غیر از باطن اوست .
بر گرفته از کتاب : حیات حقیقی انسان در قرآن / صفحات 325-358 ./آیت الله جوادی آملی