حیات متألّهه یا مقام خلیفه الهی انسان در روی زمین
مقدمه :
در علوم بشری از انسان به حیوان ناطق، یاد میشود و آنان که آدمی را تنها به ظاهر میشناسند، او را موجود زندهای میدانند؟ که از حیث حیات با دیگر جانوران، مشترک و از جهت نطق و سخنگویی، از آنها متمایز است؛ اما در فرهنگ قرآنکریم، نه آن قدرمشترک و نه این فصل ممیّز، هیچیک به رسمیت شناخته نشده است و در تعریفنهایی انسان، نه از حیاتِ حیوانی سخنی است و نه از تکلّم عادی؛ بلکه در نهایت، آنچه به عنوان جنس و فصل انسان از قرآن به دست میآید، تعبیر «حی متألّه» است.
بنابراین، باید به تبیین این جنس حقیقی، یعنی «حَی» و آن فصل واقعی، یعنی «متألّه» پرداخت و تفاوت دو تعریف منطقی و الهی از انسان را بازشناخت.
جنس تعریف آدمی از منظر قرآن، «حَی» است که تفاوت آن با حیوان در بقا و عدم نابودی اوست؛ یعنی روح انسان که جنبه اصلی او را تأمین میکند، زندهای است مانند فرشتگان که هرگز نمیمیرد و از مدار وجود، به هیچرو بیرون نمیرود؛ گرچه بدن آدم که جنبه فرعی او را تشکیل میدهد، از میان میرود و چنان که خواهد آمد، انسان با همین ویژگی از ملائکه جدا میشود.
براین اساس، امام باقر(علیهالسلام) در پاسخ پرسش از حقیقت مرگ، آن را خواب طولانی میخوانند؛ «هو النّوم الّذی یأتیکم کلّ لیلة إلاّ أنّه طویل مدّته، لا ینتبه منه إلاّ یوم القیامة»[ بحار. ج 6، ص 155، ح 9 ]پس؛ مرگ، همان خوابی است که هر شب به سراغ شما میآید؛ با این تفاوت که مدّت طولانی آن تا قیامت ادامه خواهد داشت.
پس آنچه بهمنزله جنس انسان است، «حیوان» نیست تا آدمی را با جانوران، مشترک سازد؛ بلکه جنس روح انسان، عبارت از «حَی» است و به لحاظ همین جنس، آدمی، همتای فرشته است و بر این اساس نه با مرگ تن، جنس او از دست میرود و نه هرگز تغییر جنسیّت میدهد.
اما فصل ممیّز انسان در فرهنگ قرآن، ناشی از «تألّه» او، یعنی خداخواهی مسبوق به خداشناسی وی و ذوب او در جریان اِلهیّت است؛ بنابراین، برخلاف تعریف منطقی، تمایز انسان از دیگر جانداران در سخنگویی ظاهری او خلاصه نمیشود؛ زیرا وجود آدمی در دو قلمرو عقل نظری و عقل عملی، گسترده و همه گزارشها و گرایشهای او روبه خداست و چیزی جز حقیقت نامحدود و هستی محض و کمال بحت، یعنی ذات اقدس ربوبی جلّ و علا اضطراب او را فرونمینشاند و از هرکس که رشته امید ببرّد، از آفریدگار خود ناامید نمیگردد.
از قرآنکریم چنین استنباط میشود که خدای انسانآفرین، آدمی را فطرتاً حی متألّه آفریده است و چون این ساختار ملکوتی، مشتمل بر بهترین ماده و زیباترین صورت است، نه بدون جایگزینْ تغییر مییابد تا به امحا و نابودی منتهی شود و نه با جایگزینْ متفاوت میشود تا سخن از تبدیل به میان آید؛ (فطرة الله الّتی فطر النّاس علیها لاتبدیل لخلق الله)[ سوره مؤمنون، آیه 112] و چون تغییر با جایگزین، یعنی تبدیل فطرتْ صریحاً نفی شده است، تغییر بیجایگزین، یعنی اِمحا و نابودی فطرت، به اولویت قطعی منتفی است.
البته در مواردی از قرآنکریم، سخن از تغییر خلق و تبدیل نعمت بهمیان آمده است؛ چنان که پیروان شیطان را از سوی او مأمور دگرگون ساختن خلق خدا معرفی کرد و چنین فرمود: (فلَیُغیِّرُنّ خلقَ الله)[ سوره مؤمنون، آیه 112]. نیز با اشاره به عقاب شدید آلفرعون در همه این موارد که از تغییر خلقت سخن بهمیان میآید، تضعیف فطرتْ مراد است؛ نه اعدام و تبدیل آن؛ ازاینروست که در هنگامه خطر و قطع همه اسباب ظاهری، نه تنها مؤمنان، بلکه ملحدان و مشرکان نیز متوجه مبدأ هستی میشوند و با تخلیص از آلودگیهای اعتقادی و عملی و رهایی از هرچه غیرخداست، مخلصانه به سوی معبود یگانه رو میکنند.
شرک و الحاد، با این که ایمان تفصیلی انسان را به باد میدهد، ولی هرگز او را از مدار فطرتِ الهی و ایمان اجمالی بیرون نمیراند.
نکته:
ممکن است بر تمامیّت تعریف قرآنی از انسان، اشکال شود که «حی متألّه»، گرچه مشتمل بر «جامعیّت افراد» است، اما از رکن دوم تعریفْ یعنی «مانعیت اغیار»، بیبهره است؛ زیرا فرشتگان نیز به لحاظ تعریف حقیقی خود، حی و متألّهاند؛ پس این حیات متألّهانه که به عنوان تعریف نهایی انسان ارائه شد، غیر انسان را نیز شامل میشود و تعریف مزبور، به اصطلاح، مانع اغیار نیست.
پاسخ آن است که مردن و از دنیا رخت بربستن، درباره انسان حقیقتی است بینیاز از بیان و با توجه به این حقیقت که ریشه در حدوث زمانی انسان دارد، مجموعه تعریف آدمی به صورت «حی متألّهِ مائت»، یعنی زنده خداجوی خداخواهِ خداشناسی ظهور میکند که با مرگ از نشئه دنیایی به مرحله برزخی و سپس فرابرزخی منتقل میشود و این حیثیت انتقال در فرشتگان نیست؛ زیرا آنان گرچه ذاتاً حادثند، اما به لحاظ زمانی مصون از حدوث و مبرّای از رفتو آمدِ زمانی و حیات و مرگ طبیعیاند. از آن نقص انتقال دورند و هم از این کمال برترْ محروم؛ زیرا ملائکه محکوم اصلِ حاکِم (و ما منّا إلّا له مقامٌ معلومٌ)[ سوره صافات، آیه 161] هستند. با این حال، مرگ عمومی در حشر اکبرْ شامل ملائکه نیز میشود .
از چیزهایی که ممکن است برای انسان رویدهد و عوامل آن نیز به دست خود انسان است، تضعیف نهاد فطرت اوست؛ نه تغییر، تبدیل یا امحای آن.
حیات روحانی انسان :
در فرهنگ قرآنکریم، روح آدمی مانند بدن او به سه قسم تقسیم میشود؛ زیرا انسان به لحاظ پیکر خود،یا زنده است یا مرده و در صورت زنده بودن، یا سالم است یا بیمار. این سه حالت در بدن آدمی، براساس«قضیه منفصله حقیقیه»، تردیدناپذیر است؛ بهاین بیان که اگر روح بدن را رها کند، سبب نابودی و مرگ آن میشود و بدن با جدایی روح میپوسد و خاک میگردد؛ اما اگر تعلق روح به بدن ادامه یابد، سرپرستی و مدیریتِ بدن، یا به دست عقلا ست یا در اختیارشهوت و غضب که در صورت اول، بدن با حفظ تعادل طبیعی، پیوسته بانشاط و سالم میماند و در صورت دوم، به ورطه افراط و زیادهروی افتاده، سلامت خویش را از دست میدهد.
روح انسان نیز مانند بدن وی، یا زنده سالم است که با اِثاره دفینه عقلی و فطری شکوفا میشود یا زنده مریض است یا مرده؛ با این تفاوت که بدن واقعاً میمیرد و خاک میشود؛ اما روح، مرگ واقعی ندارد، بلکه به دلیل تجرّدش همواره باقی است؛ ازاینرو، تبهکارانِ جهنمی، پیوسته آرزوی مرگ کرده، آن را با فرشته مأموردوزخ در میان میگذارند؛(یامالِکُ لیقض علینا ربّک)[ سوره ـ زخرف، آیه 77] و چنین پاسخ میشنوند: شما همواره در دوزخ باقی و ماندنی هستید؛(قال إنّکم ماکِثُون).[ سوره ـ زخرف، آیه 77.]
در جای دیگر با اشاره به آتش بزرگی که شقیترینِ آدمیان را دربرگرفته، میفرماید: در این حالت، نه از مرگ خبری است و نه از زندگی؛(ثمّ لایموت فیها ولایحیی)؛[ سوره اعلی، آیه 13] «نه میمیرد تا از عذاب برهد و نه زندگی سالم دارد تا به رفاه رسد»؛ پس انسان براساس دو جزئی که در هویّتش تعبیه شده است،حی متألّه است که نه حیات او ممات میشود و نه تالّه فطریاش به الحاد میگراید.
حیات روحانی انسان هرگز به مرگ بدل نمیشود؛ چون هستی آدمی حقیقتی مجرّداست و هر مجرّدی وجودی عنداللّهی و ریشه در مخزن الهی دارد و هرچه عندالله باشد، باقی و ماندنی است؛(و ما عندالله باقٍ)؛[ سوره نحل، آیه 96](و ما عندالله خیرٌ و أبقی).[ سوره قصص، آیه 60؛ سوره شوری، آیه36 ] از اینرو در فرهنگ قرآنکریم، همه چیز فانی و هالک است، مگر وجهالله که:(کلّ شیءٍ هالک إلاّ وجهه)؛[ سوره قصص، آیه 88](کلّ من علیها فانٍو یبقی وجه ربّک ذوالجَلالِ و الإکرام)[ سوره الرحمن، آیات 2726] و اموری چون اُمّالکتاب، قلم، کتاب مبین، ارواح پاک اولیا و پیامبران و حقیقت الهی انسان، از مصادیق وجهالله و همواره پابرجاست.
پس انسان براساس دو جزئی که در هویّتش تعبیه شده است،حی متألّه است که نه حیات او ممات میشود و نه تالّه فطریاش به الحادمیگراید.
امّا روح انسان، گاه با آنکه زنده است، بر اثر عواملی سلامتی خود را از دست داده زمین گیر میشود و این همان معنای تضعیف فطرت است.
خدای سبحان از اموری همچون نفاق، ترک عفاف، گرایشهای سوء سیاسی، ارتباط مرموز با بیگانگان، پدیدههای ناروای اخلاقی و...، به بیماری روح و مرض قلب یادمیکند و قرآنکریم را درمان همه آنها میخواند و در اینباره میفرماید:(وننزّل من القُرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین).[ سوره اسراء، آیه 82.] از بیماریهای قلب که سلامت روحی انسان را از میان میبرد، گرایش سرّی و ارتباط مرموز با بیگانگان است که قرآن درباره پیآمدهای تلخ آن میفرماید:(فتری الذّین فی قلوبهم مرض یُسارعون فیهم یقولون نخشی أن تصیبنا دائرة فعسی الله أن یأتی بالفتح أو أمر من عنده فیصبحوا علی ما أسرّوا فی أنفسهم نادمین).[سوره مائده، آیه 52] یعنی برخی بیماران قلبی با این بهانه که شاید اسلام شکستخورده، قدرت مؤمنان از میان برود، با سرعت به سوی بیگانگان میشتابند و خود را در جمع آنان میبینند و میگویند: چرا ما رابطه خویش را با دشمنان اسلام تیره کنیم و با وجود هراسی که از بازگشت قدرت سلطه و طغیان داریم، برای خود دردسر بیافرینیم؟ اما اگر فتح الهی فرا رسد و دشمنان اسلام به جای خود نشانده شوند، این قلبهای مریض از آنچه در درون خویش پنهان کردند،پشیمان خواهند شد.
همچنین در این آیه، افزون بر تصریح به قلب بیمار این گروه، وعده پیروزی اسلام و وعید انهزام و شکست بیگانگان نیز مطرح شده است تا روح امید در پیروان صادق اسلام زنده بماند.
ذوق تألّه، اساسیترین راه معرفت شهودی
از آنجا که تبیین و تأمین حیات متألّهانه، توسط قرآنکریم صورت میپذیرد، نه تنها شرایط آن باید از سوی قرآن فراهم آید، بلکه موانع این راه نیز باید با کتاب الهی، روشن و از سر راه برداشته شود؛ ازاینرو، قرآنکریم شفای مؤمنان، نامیده شده و افزون بر تبیین بیماری و تشریح بیماران، به درمان آنان نیز پرداخته است؛(و ننزّل من القُرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنین)[ سوره اسراء، آیه 82.] و تجارب فراوان تاریخی نیز نشان میدهد که هر فرد یا جامعه بیماری که خود را«بیمارانه»و نه ریاکارانه و دنیاخواهانه، بر قرآن عرضه کرده و از آن طبّ الهی درمان خواسته، سلامت خویش را بازیافته ودرمان شده است.
درمان با قرآن، ازحیطه الفاظ و مفاهیم بیرون است؛ یعنی آنچه از حوزهها و مراکز علمی در تبیین و تفسیر قرآنکریم به دست میآید و انسان را بر سیر از مجهولات به سوی معلومات قادر میسازد، گرچه در حدّ خود نور است و خیر، امّا بدان جهت که از جنس مفهوم است، به تنهایی توان تهذیب انسان و برانگیختن او به سوی سلامت روحی و حرکت به طرف نهایت ملکوتی را ندارد؛ زیرا تألّه که سرچشمه حیات انسان است،چشیدنی است و نه فهمیدنی؛ در مکتب عشق، حیات آدمی در گرو رسیدن و چشیدن است؛ نه شنیدن و فهمیدن. هیچ تشنهای با لفظ آب سیراب نمیشود و هیچ مردهای با مفهوم حیات ، جان نمیگیرد ؛ بنابراین ، ذوقِ تألّه ، کارساز است و نه فهم و تعقّل نظری صرف .
اصل اول: «وجود رابط» ( فقر ذاتی و وجود حرفی انسان)
یعنی وابستگی ذاتی انسان به خداوند، ناشی از نحوه وجود انسان است و در فلسفه و حکمت از آن به«وجود رابط»یاد میشود.
برای تشخیص این نحوه وجود، باید به«معنای حرفی»توجه کرد که در برابر اسم و فعل، جز نقش ربطی، هیچ هویت و حقیقتی ندارد؛ انسان در نگاه قرآن، در مقابل اسم خدا و فعل خدا، موجود حرفی است که هیچ موجودیت و حقیقت و هویّتی از خود ندارد و تنها با وجود خدا و فعل او وجود مییابد و معنا میشود .
قرآنکریم به اصل اول، یعنی فقر ذاتی و وجود حرفی انسان از یک سو و وجود مستقل و غنای ذاتی خدا از سوی دیگر اشاره کرده است؛(یَأَیُّها النّاس أنتم الفقراء إلی الله والله هو الغنیّ الحمید)[سوره فاطر، آیه 15] و در مواردی نیز به حفاظت الهی انسان و فرستادن فرشتگان محافظ برای این موجود فقیر و نیازمند، تصریح فرموده است؛(وهو القاهر فوق عباده و یُرسل علیکم حفظةً).[سوره انعام، آیه 61]
اصل دوم :نزدیکی انسان متألّه به اسم و فعل الهی
اما اصل دوم که قرآن بر آن تأکید میکند، تزلزل و لرزان بودن انسان است که او را بسان برگی در میان تندبادها و طوفانها به بازی میگیرد و افزون بر بیتکیهگاهی، توان استقرار و ایستادن نیز در او یافت نمیشود.
انبیا و اولیای الهی نیز در محدوده خطاب(یَأَیُّهَا النّاس أنتم الفقراء إلی الله)[ سوره فاطر، آیه 15] بوده و وجود آنان هم بسان حرف، ذاتاً فاقد هرگونه مفهومِ مستقل است؛ امّا شدت نزدیکی آنان به اسم و فعل خدای سبحان سبب شده است که اثر اسمی و فعلی پیدا کنند و به اذن خدا تکیهگاه انسانهای عادی باشند که جز حقیقت ربطی و هویت حرفی، مفهوم دیگری ندارند؛ ازاینرو، هر یک از حرفهای انسانی که به آن ذوات مقدس نزدیک شود و بر آنان تکیه کند، از حالت حرف محض فاصله میگیرد و در کنار این اسم و فعلِ خداوندی، معنای قابل قیام مییابد؛ پس ربط مستقیم با ولیخدا انسان را زنده میدارد و به بارگاه تألّه، راهش میدهد.
با توجّه به اهمیّت این امر حیاتی که مردگانِ بشری را زنده میکند و حرفهای انسانی را هویّتِ الهی میبخشد، باید دید که در زمان عدم دسترسی و نبود ارتباط مستقیم با ولی خدا و امام معصوم، چگونه میتوان زنده شد و آنان که زندهاند، چهسان حیات خویش را حفظ میکنند؟ امام صادق (سلام الله علیه) در اینباره چنین میفرمایند:«من لم یقدر علی صِلَتنا فَلْیَصِل صالحی شیعتنا یکتب له ثواب صلتنا ومن لم یقدر علی زیارتنا فَلْیَزُرْ صالحی موالینا یکتب له ثواب زیارتنا»؛[من لایحضره الفقیه، ج2، ص73، ح1765] «هرکس توان دسترسی به ما را نداشت، باید به شیعیان صالح ما متصل شود تا از آثار اتصال به ما بهره برَد و هرکس به زیارت و دیدار ما قادر نبود، باید به زیارت یاران صالح ما بشتابد تا از ثواب و آثار دیدار با ما برخوردار شود».
پس راه زندگی و حیات ملکوتی برای انسان، همواره گشوده است ووجودِحرفی و لرزان او امکان نزدیکی به اسم و فعل را پیوسته دارد؛ بلکه در سیر تکاملی بر صراط حق، میتواند چنان استقامت یابد که نه تنها خودش دارای استقلال بالعرض شود، که دیگران را نیز ازاستقلال بالعرض بهرهمند سازد .
اتحاد امین و امانت در انسان متأله
گوهر وجودی او از آنِ خود او نیست؛ بلکه امانتی است الهی: آنچه از امام هشتم(علیهالسلام) درباره سنن سهگانه مؤمن، یعنی صبر و مدارا و کتمان سرّ، به عنوان سنتهای خدا، پیامبر و امام یاد شده، در حقیقت، تفسیری است از این امانت الهی و حیات متألّهانه انسانی و در دیگر سخنان امام، علیبنموسیالرضا(علیهماالسلام) نیزحکمت نظری و حکمت عملی،چنان تبیین شده است که اوج حیات متألهانه انسانی را میتوان به روشنی مشاهده کرد.
در بخش حکمت نظری، پیش از آنکه فلسفه یونان به زبان عربی ترجمه شود، امام رضا(علیهالسلام) به تأسی از جد بزرگوار خویش، امیر مؤمنان(سلام الله علیه) به تبیین اندیشه الهی پرداخته و معارف بلندمرتبهای را در دسترس دانشمندان قرار دادهاند؛ مثلاً با اشاره به اصل علّیت،در تبیین آن چنین فرمودهاند:«و کلّ قائم فی سواه معلول»[بحار، ج4، ص228، ح3]؛ یعنی هرچه به غیر خویش تکیه دارد و در گوهر ذاتش نیازمند دیگری است،معلولاست و به دیگر سخن، اگر هستی چیزی عین ذات او نباشد، هرگز به شکل تصادف و بخت و اتّفاق پدید نمیآید؛ بلکه بر محورعلیّت قرار میگیرد و با اعتماد برعلّت یافت میشود.
در بخش حکمت عملی نیز امام رضا (سلام الله علیه) به تشریح ارکان ایمان پرداخته و عناصر محوری آن را درچهار بخشِ توکّل، رضا، تسلیم و تفویض، بیان کردهاند که همه احکام الهی، زیرمجموعه همین ارکان چهارگانه است و هریک از آنها در خداخواهی و تألّه انسان، سهم خاص و جایگاه ویژهای دارد.
سرانجام نیز با معرفی امام و رهبر سیاسی، مسیرهدایت انسان را به سوی حیات متألّهانه و نقش شخصیت حقیقی و حقوقی امام را در این هدایت،به خوبی تصویر کرده، چنین فرمودهاند:«نامی العلم کامل الحلم مضطلع بالإمامة عالم بالسیاسة مفروض الطاعة قائم بإمرالله ناصح لعباد الله حافظ لدین الله... »؛[بحار، ج25، ص126، ح4] یعنی امام از منظرشخصیت حقیقی،علمی شکوفا، حلمی کامل، امامتی همهجانبه، سیاستی معلوم،اطاعتی واجب و... دارد و به لحاظ شخصیّت حقوقی نیز پاسدار حلال و حرام خدا،اجراکننده حدود الهی، مرزبان حریم خداوندی و با استفاده از حکمت و موعظه حسنه و حجت بالغه، هدایتگر انسانها به سوی خداست؛«یحلّل حلال الله و یحرّم حرامالله و یقیم حدود الله و یذبّ عن دین الله و یدعُو إلی سبیل ربّه بالحکمة والموعظة الحسنة والحجّة البالغة».[همان، ص123، ح4]
اگرچه در منطق و حکمت و عرفان و کلام، برای فطرت و فطریات، معانی متناسب با علوم و معارف مزبور ارائه میشود، امّا از نگاه قرآنکریم فطرت انسانی،حبل متینی است که از یک سو به دست خدای سبحان است و از دیگر سو به گردن انسان و این رشته، هرچند آسیب دیدنی و نادیده انگاشتنی و باریک شدنی است، امّا هرگز گسستنی و از میان رفتنی نیست.
پیامبران الهی فرستاده میشوند تا با تبیین و تفسیر هویت الهی انسان، او را در میان انواع گوناگون حیات به زندگی الهی و خداخواهی نهفته در فطرتش آگاه سازند و اگر آدمی در این مرحله،خوب توجیه شود، بارمسئولیتِ سنگین خود را به آسانی به دوش میکشد؛ زیرا قرآنکریم در سوره «قمر» بارها میفرماید: ما یادآوری میکنیم و کار را آسان میگیریم، باشد که انسان، سخن ما را دریابد و با پذیرش آن، راه را به آسانی بپیماید؛(و لقد یسّرنا القرآن للذّکر فهل من مدّکر)[سوره قمر، آیات 17، 22، 32و 40]
تجارت انسان با خدای سبحان به گونهای دیگر است؛ زیرا اولاً دو مورد معامله وجودی نیست؛ بلکه یکی وجودی و دیگری عدمی است؛ چون آنچه انسان میدهد نقصها و عیبهای خود چون جهل، بخل، حرص، حسد و... است که همگی عدمی است و آنچه میگیرد ملکات انسانی و صفات بهشتی است که از برجستهترین حقایقِ وجودی به شمار میرود. ثانیاً عوض و معوّض، هر دو بهره انسانِ معاملهگر با خداست؛ زیرا نه تنها آنچه را پرداخته دوباره به دست میآورد، بلکه ده برابر آن را بازپس میگیرد؛(من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها).[سورهانعام،آیه 160]
ابتدا سخن از تبدیل«منِطبیعی»به«منِ مثالی»است و پس از آن، من مثالی با«منِ عقلی»و در مرتبه برتر، مَنِ عقلی با حقیقت مرتبط به خدای سبحان، یعنی«حی متألّه»مبادله میشود .
عبودیت سرافرازانه انسان متألّه ..........